سلام به همۀ دوستای گل...
من امروز با هومنِ عزیز حرف زدم و بهش پیشنهاد کردم که با من بنویسِ... یعنی یه قسمت من و یه قسمت هومن...
اینجوری خیلی بهتر شد ... و من خوشحالم که قراره خاطراتمون و با هم بنویسیم...
اینم قسمت اول از خاطرات من و شروع یه زندگیِ جدید...
بر می گرده به 4 سال پیش... سال 87...
اون موقع من اول دبیرستان بودم...
یه روز مثل همیشه رفتم کلاس که بهم گفتن اموزشگاه کلا متدش و عوض کرده و قراره همه آیلتس بخونن ...
من موافقت کردم و ثبت نام کردم...
استرس داشتم... اینکه قراره با کیا همکلاس باشم؟ من به زبان علاقه نداشتم به اجبار بابا بود که کلاس رفتم... و حالا سختم بود بخوام یه گروه دانشجوی زبان و بپذیرم... کاش با همون چند تا هم کلاسیِ قبلی بودم... این حرفی بود که همش به خودم می گفتم...
اونروز بیشتر از همیشه وسواس به خرج دادم... برای لباسام... برای آرایشم...
بلاخره ساعت شد پنج و نیم و من باید کم کم راهی میشدم...
مثل همیشه بابا ماموریت بود و داییم خونمون بود... من و رسوند اموزشگاه...
دیر رسیده بودم و کلاس شروع شده بود...
خانم سلگی مثل همیشه کمی نصیحتم کرد که شال و کلاه نزارم و به خودم کمتر برسم و... نمی دونم چرا انقدر به من گیر میداد...
در زدم و در کلاس و باز کردم...
اول از همه به جایگاه استادمون نگاه کردم...
اوه خدایا شکرت حداقل قبلا هم با این استاد بودم...
خانم صدری با روی باز ازم استقبال کرد و دعوتم کرد تو کلاس...
چشم چرخوندم و نگاهی سطحی به بچه ها انداختم...
ردیفِ نگاهِ من ردیف پسرا بود...
وقتی چشمم ازش گذشت حسی که با نگاه کردن به بقیه داشتم تو وجودم نبود ... انگار از درون لرزیدم...
مثل همیشه خجالت و معذب بودن... اه نمی دونم چی داشت و چی شد که تا این حد معذب شدم...
وقتی نشستم فرصت شد که بچه های دیگه هم نگاه کنم...
دخترا همه بزرگتر از من بودن خیلی بزرگتر...
من برای این کلاس نبودم... شاید دلم نمی خواست که باشم...
دامه دارد...
|